تا حالا شده در جمعی، گروهی، سخنرانی ای یا گفتگتویی قرار بگیرین و حرف هایی بشنوید که حس کنید مغزتون داره منفجر میشه؟

امروز بعد از مدت ها در جلسه ای که مربوط به گروه قلیلی از بچه های روان شناسی بود شرکت کردم.

موضوع درخصوص ناخودآگاه و رویکرد روانکاوی بود؛

خب، خیلی وقت بود که به واسطه ی دوستانی که داشتم با چنین مباحث و موضوعاتی قرابت و نزدیکی داشتم ولی هیچوقت مثل امروز مسائلی از خاطرم نگذشت.

یکی از این مباحث، تنهایی و تاریکی بود.

خاطرم هست دوستِ روان شناسی داشتم که همیشه پیشم از تاریکی و حسّ امنیتی که در تاریکی داشت میگفت. عجیب بود برام چنین امنیتی تا امروز که پِی بردم به علت چنین حسی؛ تصور کنید انسانی تنها را، انسانی که به ظاهر مغرور و بالغ است ولی در بطن هنوز به انواعی از بلوغِ عاطفی نرسیده -این موضوع رو در خاطراتِ روانکاویِ اریک فروم خوانده بودم- این فرد وابستگیِ عاطفیِ بسیاری رو نسبت به برخی اطرافیانش، همچو مادر، احساس می کنه و با واقعه ای چون از دست دادن این عزیز چنان فشار روانی ای به فرد وارد میشه که دچار اختلالاتی در روان میشه که بعضاً این افراد در اتاقی تاریک خودشان را حبس می کنند؛ اما چرا؟

جالب است به خاطر بیاوریم خاطره ی دورانِ جنینیمان را، به راستی چه مکانی امن تر و چه زمانی خوش تر از آن زمان بود؟ در رَحِم مادر، جایی تاریک.

شاید چنین واکنشی از جانب چنین افرادی که پناه به تاریکی می برند بازسازیِ خاطره ای باشد که سال هاست در ناخودآگاهشان گم شده و اینک به صورتی غیرارادی آن را بالفعل می کنند.

همیشه حسرت آن را می خوردم که ای کاش واژگان بیشتری را در خدمت داشتم که چنین الکن از بازگویی وقایع و شرح یومیه بازنمانم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها