نیچه ایسم



تا حالا شده در جمعی، گروهی، سخنرانی ای یا گفتگتویی قرار بگیرین و حرف هایی بشنوید که حس کنید مغزتون داره منفجر میشه؟

امروز بعد از مدت ها در جلسه ای که مربوط به گروه قلیلی از بچه های روان شناسی بود شرکت کردم.

موضوع درخصوص ناخودآگاه و رویکرد روانکاوی بود؛

خب، خیلی وقت بود که به واسطه ی دوستانی که داشتم با چنین مباحث و موضوعاتی قرابت و نزدیکی داشتم ولی هیچوقت مثل امروز مسائلی از خاطرم نگذشت.

یکی از این مباحث، تنهایی و تاریکی بود.

خاطرم هست دوستِ روان شناسی داشتم که همیشه پیشم از تاریکی و حسّ امنیتی که در تاریکی داشت میگفت. عجیب بود برام چنین امنیتی تا امروز که پِی بردم به علت چنین حسی؛ تصور کنید انسانی تنها را، انسانی که به ظاهر مغرور و بالغ است ولی در بطن هنوز به انواعی از بلوغِ عاطفی نرسیده -این موضوع رو در خاطراتِ روانکاویِ اریک فروم خوانده بودم- این فرد وابستگیِ عاطفیِ بسیاری رو نسبت به برخی اطرافیانش، همچو مادر، احساس می کنه و با واقعه ای چون از دست دادن این عزیز چنان فشار روانی ای به فرد وارد میشه که دچار اختلالاتی در روان میشه که بعضاً این افراد در اتاقی تاریک خودشان را حبس می کنند؛ اما چرا؟

جالب است به خاطر بیاوریم خاطره ی دورانِ جنینیمان را، به راستی چه مکانی امن تر و چه زمانی خوش تر از آن زمان بود؟ در رَحِم مادر، جایی تاریک.

شاید چنین واکنشی از جانب چنین افرادی که پناه به تاریکی می برند بازسازیِ خاطره ای باشد که سال هاست در ناخودآگاهشان گم شده و اینک به صورتی غیرارادی آن را بالفعل می کنند.

همیشه حسرت آن را می خوردم که ای کاش واژگان بیشتری را در خدمت داشتم که چنین الکن از بازگویی وقایع و شرح یومیه بازنمانم.


یکی از دوستانم می‌گفت که دلم می‌خواهد در جایی بنشینم و با کسی یک دلِ سیر از فواید تنهایی بنویسم.

تنهایی یکی از اندک مقولاتی بوده که همیشه بهش علاقه‌مند بودم. 

شاید نشه خیلی راحت ازش نوشت، چون خیلی چیزها هستن که باید حسشون کنی، باهاشون زندگی کنی و سرسپردشون بشی تا به درکی کامل ازشون نائل بشی. تنهایی از همون جمله مقولاته.

بودن با یک دوست زیباست، و اگر اون دوست معنای حقیقی دوست باشه که چه بهتر. دوست صادق میتونه عریان ببینتت، لمست کنه، در آغوش بکشدت و در عین حال رهات کنه. اما تنهایی از این ماجراها فارغه.

نمی‌دونم تا حالا شده فیلم شب‍های روشن رو ببینین یا کتابش رو خونده باشین؟ همیشه برای من به شخصه این داستان نماد تمامیه از تنهایی. یک تنهایی اصیل و یک عشق خالص و افلاطونی که دست‌خورده‌ی حوادث زمانش نیست.

این روزها کمی این تنهایی جلوه‌ی بیشتری پیدا کرده. وقتی شبکه‌های مجازی وارد زندگیمون شدن دیگه نتونستیم همون آدم سابق بشیم. زندگیامون بهم ریخت. چندصد فالور و مخاطب توی یک صفحه میبینیم ولی در دنیای واقعی تنهاییم، خیلی خیلی تنها. خیلیا برای خودشون گل می‌خرن، خودشونو به سینما دعوت می‌کنن، سعی می‌کنن با خودشون دوست‌تر باشن و این خوبه. هرچند دوستی با فردی دیگر هم خیلی وقتا لازمه. گاهی وقتا نیاز داریم هممون تا خودمون رو در آینه‌ی فرد دیگری ببینیم و حتی پیدا کنیم. تنهایی گاهی به جنون می‌کشه، به افسون می‌کشه، به خود برتربینی کشیده می‌شه و نوعی مردم گریزی. این گوشه‌ای از تجربیات هر انسان تنهاییه. اما در عین حال مزایای خودشو هم داره. کمتر پیش میاد آدمی از خودش ناراحت بشه یا دلخور بشه و اگر هم چنین بشه، راه برای جبرانش ساده‌تره. بر این عقیده بودم و هستم که هر انسانی در وهله‌هایی از زمان یا دست‌کم در یک وهله‌ی زمانی نیاز داره به تنها بودن، تا خودشو پیدا کنه، تا کمی خودشو ارزیابی کنه و یک جای مسیر رو بایسته. گاهی وقتا باید ایستاد و از دور به خود نگریست.

درسته که آدمی حیوانیست مدنی بالطبع و اینو ارسطو و اعقابش بارها گفتند، اما همون حیوان ناطقی که در اجتماع زندگی میکنه، تا خودشو نتونه پیدا کنه و بشناسه، پنداری شخصیتی از خودش نداره و صرفا هست، هست در یک کل که براش تصمیم می‌گیرن. تصمیم می‌گیرن که عرف اینطوره، پس تو هم مثل ما باش. به قول معروف که خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!

اما بگذارید کمی از حس و حال تنهایی بگیم. خیلی از رویاهامون در تنهایی مشاهده میشن، در تنهاییه که فضایی پیدا می‌کنیم برای خودمون بودن و جدا خواهیم شد از هر غیری. انگاری شعرای عاشقانه هم توی تنهایی مزه‌ی بیشتری دارن! 

خیلیا کتاب نوشتند و حرف زدند در مذمت تنهایی و بسیاری در نقطه‌ی مقابل نوشتند و گفتند در ستایش تنهایی.

اما این چیزها که به این حرفا نیست، به خود آدمه. زندگی با جملات قشنگ و شیک سپری نمیشه، فلسفه‌ی ذهنی هیچکسی با نقل قول صرف از دیگری تبدیل به فلسفه نمیشه و صرفا در حد تقلید باقی میمونه.

پس بیایم یکم دیگه با هم فکر کنیم، در ستایش تنهایی یا مذمت تنهایی؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها